کتونی

پاپوشی برای افکاریک نویسنده نوجوان

کتونی

پاپوشی برای افکاریک نویسنده نوجوان

کتونی

من یه نوجوون ایرانیم که تازه دست به قلم شدم وباحمایت شماسعی درتقویت نوشته هام دارم. امیدوارم که خوشتون بیاد

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اهل بیت» ثبت شده است

[Forwarded from .موحدی .]

بارها ازکسانی که فرزندانشان به خطا وانحراف کشیده شده اند شنیده ایم که میگویند:(مگرچه چیزی درتربیتش کم گذاشتم ویا چه مال حرامی سرسفره ام آوردم که حالا ثمره ی زندگیم به این حال و روز افتاده؟)درست است که مال حلال به سرسفره آورده واجمالا چیزی در تربیت فرزندش کم نگذاشته،ولی خوب که دقت میکنی میبنی که درتربیت فرزند به طور کامل ازسیره اهل بیت(ع)استفاده نکرده وچه بسا فاصله گرفته.

  نگاهی کوتاه که به سیره میاندازی میشوی که به طور مثال  ائمه اطهار(ع) درمسئله ی ازدواج زیاد سخت گیر نبودند؛اگر پسری میخواست ازدواج کند همین که توانایی و جوهر کارکردن وتوانایی اداره زندگی را داشت درامر ازدواج او کوتاهی نمیکردند،وهمچنین اگر برای دختری خواستگاری می آمد همین که انسان باتقوا وخوش اخلاق واهل کار بود کفایت میکرد وبیش از این سختگیری نمیکردند.

 ولی امروزه متاسفانه میبینیم که به دلیل همین سختگیری ها حتی جوانان مؤمن وانقلابی ما در معرض انحراف وگمراهی قرار گرفته اند.

  نکته دیگری که از آن دورشدیم این است که در سیره تأکید شده است که فرزند ازهمان کودکی باید وارد فضای تجارت ودیگر عرصه های اجتماعی شود؛درحالی که میبینیم فرزندانمان را آنقدر محدود در درس وکتاب کرده ایم که نه تنها توانایی فعالیت در بازار را ندارند بلکه حتی درتوانایی های اجتماعی خود ضعف دارند تاجایی که حتی توانایی فرماندهی یک گروه کوچک راهم ندارند واین در حالی است که درزمان ۸سال دفاع مقدس فرماندهان۱۷ساله یک گروه را به خوبی هدایت میکردند.

   ان شاالله که با سیری درسیره بتوانیم جوانانی تربیت کنیم که ثمره ی این تربیت زمینه سازی ظهور و ایجاد جامعه ای اسلامی به معنی واقعی کلمه باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۴۹
مصطفی موحدی

        ماچندتا جوجه بودیم که مثل همیشه مادرمون رفت بیرون تا برامون آب ودون پیدا کنه وماهم چشم انتظار نشسته بودیم تا بیاد ودلی ازعزا دربیاریم.برای اینکه گشنگی یادمون بره خوابیدیم که یه دفعه ای صدای خش خشی مارو بیدارکرد.رفتم ببینم چی شده که چشمتون روزبد نبینه دیدم که یه مارچاق سیاه داره بازحمت خودش روازدرخت میکشه بالا.ازترس داشت زهرم آب میشد منم باترس ولرز خبررو به خواهرو برادرام دادم.اونام تاشنیدن چی شده شروع کردن به سروصدا کردن وحتی یکی ازداداشام ازترس خودش رو از درخت انداخت پایین توهمین حال وروز بودیم که مامانم سررسید وتاماهارو دیدغذا رو انداخت ورفت کمک بیاره.چنددقیقه که گذشت دیدیم باسرعت داره میاد و باغبونی که ماتو باغش لونه داشتیم پشت سرش داره میاد.باغبون ادم مهربون ومومنی وازشیعیان ویاران امام رضا(ع)بود.خودش رو رسوند به درخت وبابیلی که همراهش داشت ماررو ازدرخت انداخت پایین چندبارنزدیک بودمار نیشش بزنه چند دقیقه باهاش درگیر بودتااین که بیل رومحکم به سرمار زد و اونو ازپادرآورد.مادرم دورسرش میچرخید وازش تشکرمیکرد.بعدازاینکه باغبون رفت مادرم تعریف کردکه رفته پیش حضرت وباناراحتی والتماس ازایشون خواسته که به ماکمک کنه وایشون باغبون روبرای نجات مافرستاده.سال هاس که ازاون روز میگذره ولی خیلی دلم میخوادکه اون آقای مهربون روببینم.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۳
مصطفی موحدی