کتونی

پاپوشی برای افکاریک نویسنده نوجوان

کتونی

پاپوشی برای افکاریک نویسنده نوجوان

کتونی

من یه نوجوون ایرانیم که تازه دست به قلم شدم وباحمایت شماسعی درتقویت نوشته هام دارم. امیدوارم که خوشتون بیاد

طبقه بندی موضوعی

۸ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

  به سقف بی روح سلول خیره شده ومکالمه ی دیروزش را مرورمیکند که چطورآن چندثانیه برایش چندسال گذشت.خبری که توسط برادرش به او رسیده بود باعث شده بود دیگربرایش فرق نکندکه امروزآخرین روزحبس اوست.

   صدای خش دار بلندگو اورا به خود می آورد.ازبالای تخت خودش راپایین می اندازد.دمپایی های صندل مشکی خودرا به پامیکند وبدون توجه به صدای هم بندی هایش که یک صدا میخوانند(بری دیگه برنگردی)به سمت دربه راه می افتد.در باصدا کش داری باز میشود.وارد سالن شدو بعد ازاین که سری به اتاق رئیس زندان زد. رفت ولباس هایش راتحویل گرفت. آهسته و بی رمق دکمه های پیراهنش را ازبالابه پایین بست.انگشترش راکه نگینی سرخ آن را تزئین کرده بود درانگشت وسط دست راستش کرد وساعتش را دردست چپ.اورکت سبزرنگ آمریکایی اش را به تن کرد وگیوه های سفیدش را به پا.تا آزادی فقط چند قدم داشت ولی برایش مهم نبود.درسبز رنگ ندامتگاه اوین راسربازی خسته بازکرد.گرمی نورخورشید را برروی گونه هایش حس کرد.بعدازاینکه چشمانش به نور عادت کرد.به سمت جوانی رفت که سیگاری برلب داشت ومنتظر او بود.بعداز سلام واحوال پرسی یکدیگر را درآغوش گرفتند و بعداز صحبتی کوتاه سوار موتورشد.در راه به روزی فکرمیکرد که به جرم درگیری با پلیس دستگیرشده بود.آخرآن مامور دنبال دخترکی دویده بود وبعداز زدن او چادرش را از سرش کشیده بود. بعداز مرور خاطرات اشکی از گوشه چشمش لغزید آخر میرفت تا برای جشن عوسی امشب آماده شود.(سالها بود که کناریکدیگر قد کشیده بودند وقرار بود بعد ازیک ماه باهم ازدواج کنند که آن حادثه اتفاق افتاد.)                                                                                                  

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۸
مصطفی موحدی

  قبلا فکر میکردم منبر وموعظه فقط توی مساجد ومجالس ولی به این فکر نمیکردم که تو صف نانوایی هم بشه درس اخلاق گرفت....

توصف ایستاده بودم وداشتم تعداد آدمای جلوتر ازخودم رومیشمردم. پیرمرد ترک زبانی نفر جلویی من بود بعد از این که نوبتش شد سرصحبت رو باز کرد میگفت از یه شهر خوش آب وهوا حالا اومد تو این شهر وسط کویر زندگی میکنه.میگفت سعی کن هیچ وقت ازغیر خدا چیزی نخوای وفقط از خدا بخواه .هیچ وقت با خدا رو دروایس نداشته باشیا که یه وقت کم بخوای نه ازخدا زیاد بخواه.ازدیگیران چیزی نخواه حتی اگه بخوان به زور بهت چیزی بدن چون تا آخر عمرت میکوبن تو سرت.

  اون آقا رفت ونوبت من شد باخودم فکر کردم این حرف هاش با اتفاقایی که این چن وقت برام افتاده چه ارتباطی داره.    

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۱۷
مصطفی موحدی

چن وقتیه که مد شده ملت میرن باشگاه و به یه هفته نرسیده عکس سیکس پک تو پروفایل و اینستاگرامشون میزارن و تیشرت های تنگ تنشون میکنن تا بازو هاشون بزنه بیرون.

 دو سه روز پیش بعد از کلی گشتن کتاب(سلام برابراهیم)روپیدا کردم.بعد از این که چن صفحه از اون رو خوندم متوجه شدم که ورزش زورخونه ای میرفته و والیبالیست بوده و این قدری زور بازو و هیکل داشته که8دور تسبیح شنای زور خونه ای میره بدون استراحت.

 یکی ازدوستاش تعریف میکنه که تو محل یه دختری بهش میگه ازت خوشم اومده و به هرقیمتی شده بدستت میارم.ابراهیم هم که متوجه میشه حرف دختر به خاطر هیکل و قیافش بوده از فردای اون روز با شلوار کردی وگشادو پیرهن بلند میومده زورخونه و لباساش رو تو یه نایلن مشکی میزاشته ودیگه ساکش رو برنمیداشته تا نفهمن ورزشکاره        

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۲۵
مصطفی موحدی

         پای نیزه ها پر از جویچه های خون بود.جویچه هایی  که هر کدام به سویی روان بودن   و انگار  میخواستن خودشان را به باعث و بانی ومقصرین این واقعه برسانند. یکی از آن ها  توجه  من رابه خودجلب کرد  وآن  باریکه ی خونی بودکه برخلاف بقیه  به سمت  مدینه جاری بود.انگار میخواست پرده از رازی بردارد.پیگیرش شدم به نزدیکی های شهرکه رسیدم متوجه شدم که به باریکه ی خون دیگری  وصل میشود .خونی که از مسجد کوفه ومحرابش که معراج امیرالمومنین  علی بن  ابی طالب(ع)بود سرچشمه میگرفت.راهم را دوباره ادامه دادم دیدم که  خون ها  ازکوچه ای تنگ وباریک میگذرند کوچه ای که هنوزهم صدای آن سیلی  را باخوددارد.درانتهای کوچه به خانه ای میرسم که چهارچوب   درش هنوزهم سیاه است و بوی دود  میدهد.دودی که  حاصل آتشی است که جرقه اش درسقیفه بنی سعاده زده شد و هیزمش ازباغ  فدک آورده شده بود.دررا بازمیکنم خدامیداند آن شب بین  در و دیوار  چه گذشت.تنها دلیلشان هم این بودکه  اهل خانه خارجی بودند همانند کاروان اسرای کربلا.درآن شب  یاس نبوی راپرپر کردند زیرا  باورداشتند برضد دین و ولایت خروج کرده آخرش هم گفتند :به مرگ جاهلیت مرد چراکه امام زمانش را نشناخت. چه حرف خنده داری مگر آنها نمی دیدند ونمی دانستندکه  در  دامان او مردانی مثل  حسن وحسین(ع)  پرورش یافتند.آنها این باور خودرا تا عاشورا حفظ کردندو فرزند یادگار پیامبرشان راکه به گفته خودایشان پاره تنش بود  رادر کربلا به جرم خروج ازدین ومرتدشدن به شهادت رساندندوخانواده اش را اسیرکردند.

آن شب بهانه  وتوجیه ای بود برای ظهرعاشورا.                                                 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۴۷
مصطفی موحدی

بابابزرگم میگفت(اگه قرارباشه همه ی خلق الله باهم برابرباشن هیچ کس دیگه هدفی برای زندگی نداره.)یه مثالی زد که به دلم نشست.گفت:(روزی پیامبری به خدا گفت که چرا مردم رو برابر نیافریدی؟ندا اومد که به صلاحشون نیست.پیامبر اصرار کرد واز خدا برابر شدن مردم رو خواست.خدا هم دعاش رو مستجاب کرد.اون فکرمیکرد که این جوری همه ی مردم خوشحالن ولی اشتباه میکرد چون مردم به خاطر این که بتونن خودشون رو بالاتر از بقیه قرار بدن برای رسیدن به هدف هاشون کارمیکردن وامیدی به زندگی داشتن ولی با این وضعی که پیش اومده بود دیگه هدفی نداشتن که بخوان براش تلاش کنن.)بابا بزرگم میگفت اگه برابری خوب بود انگشتای دستم یه اندازه بودن.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۵ ، ۱۸:۱۲
مصطفی موحدی

-مامان من دیگه نمیخوام برم به اون مدرسه. مامان باهمون لحن مهربون همیشگیش گفت:اخه پسرقشنگم چرانمیخوای بری.توکه درست خوبه.چیزی شده؟سرشو انداخت پایین اخه نمیدونست چطوری بگه هی این پااون پا میکرد.بادست پاچگی گفت:اخه..اخه معلممون زیاد مقید نیس وخانوادشم حجاب درست وحسابی ندارن وکلا ادم مذهبی نیس.دوس ندارم همچین کسی بهمن درس بده و.....
     هرکی بودمیگفت:بروبچه این حرفا بهت نمیخوره.یااصلا چنین ادمی پیدامیشه؟ اره پیدامیشه این پسربزرگ که شد شد شهیدبرونسی (ره) کسی که توعملیات ها حضرت فاطمه(س)درگوشش راهنماییش میکرد.همش بهمون میگن:زوده و بچه ای.ولی شاید آلانم برامون دیرباشه.


جوانیم فدای حسین

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۵
مصطفی موحدی

.....گرگدا کاهل بودتقصیرصاحب خانه چیست؟........توصحن روبه روی گنبد نشستم ودارم به حرفای حاج آقای قوی فکرمیکنم توکاروان نزدیکای همت آبادزمانی یکی ازرفقا ازشون پرسید:نمیدون چراهروقت که میان سفرپیاده حالم خوبه وتوبه میکنم ولی تاپام به سبزوارمیرسه همه چی برمیگرده میشم همونی که بودم.چیکارکنیم حاج آقا؟ حاجی جواب داد:ازآقاخواستی؟ گفت:اره. حاجی ادامه داد: نه درست نخواستی بایدگدایی کنی بایدبخوای عوضت کنن نه این که بگی کمکم کن عوض بشم.میگن یه روز نادرشاه رفت حرم امام رضا(ع)دیددم درگدای کوری نشسته بهش گفت چندوقته اینجایی؟ جواب داد:3سالی میشه آقا. نادرشاه عصبانی گفت:چراپس شفا نخواستی؟من میرم زیارت برگشتم بایدشفاپیداکنی وگرنه میکشمت.چندتاسربازم گذاشت تاپیرمردفرارنکنه. چندساعتی که ردشد شاه اومد ودیدشفاپیدا کرده روکردبهش وگفت:درست نمی خواستی وگرنه روزاول شفامیگرفتی. حاجی خندیدوگفت:گرگداکاهل بودتقصیرصاحب خانه چیست؟گدایی کنین ایناخاندان کرمن همشون کریمن بخواین میدن ولی درست بخواین .آلان که نشستم روبه روی گنبدطلا وبه کبوترانگاه میکنم توفکراینم که خوب گدایی کردم یانه ولی مطمئنم آقاحداقل کسی روبا دست خالی که ردنمیکنه.میکنه؟

پنجره فولاد

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۰
مصطفی موحدی

        ماچندتا جوجه بودیم که مثل همیشه مادرمون رفت بیرون تا برامون آب ودون پیدا کنه وماهم چشم انتظار نشسته بودیم تا بیاد ودلی ازعزا دربیاریم.برای اینکه گشنگی یادمون بره خوابیدیم که یه دفعه ای صدای خش خشی مارو بیدارکرد.رفتم ببینم چی شده که چشمتون روزبد نبینه دیدم که یه مارچاق سیاه داره بازحمت خودش روازدرخت میکشه بالا.ازترس داشت زهرم آب میشد منم باترس ولرز خبررو به خواهرو برادرام دادم.اونام تاشنیدن چی شده شروع کردن به سروصدا کردن وحتی یکی ازداداشام ازترس خودش رو از درخت انداخت پایین توهمین حال وروز بودیم که مامانم سررسید وتاماهارو دیدغذا رو انداخت ورفت کمک بیاره.چنددقیقه که گذشت دیدیم باسرعت داره میاد و باغبونی که ماتو باغش لونه داشتیم پشت سرش داره میاد.باغبون ادم مهربون ومومنی وازشیعیان ویاران امام رضا(ع)بود.خودش رو رسوند به درخت وبابیلی که همراهش داشت ماررو ازدرخت انداخت پایین چندبارنزدیک بودمار نیشش بزنه چند دقیقه باهاش درگیر بودتااین که بیل رومحکم به سرمار زد و اونو ازپادرآورد.مادرم دورسرش میچرخید وازش تشکرمیکرد.بعدازاینکه باغبون رفت مادرم تعریف کردکه رفته پیش حضرت وباناراحتی والتماس ازایشون خواسته که به ماکمک کنه وایشون باغبون روبرای نجات مافرستاده.سال هاس که ازاون روز میگذره ولی خیلی دلم میخوادکه اون آقای مهربون روببینم.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۳
مصطفی موحدی