به سقف بی روح سلول خیره شده ومکالمه ی دیروزش را مرورمیکند که چطورآن چندثانیه برایش چندسال گذشت.خبری که توسط برادرش به او رسیده بود باعث شده بود دیگربرایش فرق نکندکه امروزآخرین روزحبس اوست.
صدای خش دار بلندگو اورا به خود می آورد.ازبالای تخت خودش راپایین می اندازد.دمپایی های صندل مشکی خودرا به پامیکند وبدون توجه به صدای هم بندی هایش که یک صدا میخوانند(بری دیگه برنگردی)به سمت دربه راه می افتد.در باصدا کش داری باز میشود.وارد سالن شدو بعد ازاین که سری به اتاق رئیس زندان زد. رفت ولباس هایش راتحویل گرفت. آهسته و بی رمق دکمه های پیراهنش را ازبالابه پایین بست.انگشترش راکه نگینی سرخ آن را تزئین کرده بود درانگشت وسط دست راستش کرد وساعتش را دردست چپ.اورکت سبزرنگ آمریکایی اش را به تن کرد وگیوه های سفیدش را به پا.تا آزادی فقط چند قدم داشت ولی برایش مهم نبود.درسبز رنگ ندامتگاه اوین راسربازی خسته بازکرد.گرمی نورخورشید را برروی گونه هایش حس کرد.بعدازاینکه چشمانش به نور عادت کرد.به سمت جوانی رفت که سیگاری برلب داشت ومنتظر او بود.بعداز سلام واحوال پرسی یکدیگر را درآغوش گرفتند و بعداز صحبتی کوتاه سوار موتورشد.در راه به روزی فکرمیکرد که به جرم درگیری با پلیس دستگیرشده بود.آخرآن مامور دنبال دخترکی دویده بود وبعداز زدن او چادرش را از سرش کشیده بود. بعداز مرور خاطرات اشکی از گوشه چشمش لغزید آخر میرفت تا برای جشن عوسی امشب آماده شود.(سالها بود که کناریکدیگر قد کشیده بودند وقرار بود بعد ازیک ماه باهم ازدواج کنند که آن حادثه اتفاق افتاد.)
مگر نمی گن که کار را که کرد آن که تمام کرد و می توان ازاین جمله گهربار استنباط کرد:کسانی که توانایی روزداری ندارند سه روزآخرماه مبارک را روزه بگیرند وبه خیل صائمین بپیوندند