پای نیزه ها پر از جویچه های خون بود.جویچه هایی که هر کدام به سویی روان بودن و انگار میخواستن خودشان را به باعث و بانی ومقصرین این واقعه برسانند. یکی از آن ها توجه من رابه خودجلب کرد وآن باریکه ی خونی بودکه برخلاف بقیه به سمت مدینه جاری بود.انگار میخواست پرده از رازی بردارد.پیگیرش شدم به نزدیکی های شهرکه رسیدم متوجه شدم که به باریکه ی خون دیگری وصل میشود .خونی که از مسجد کوفه ومحرابش که معراج امیرالمومنین علی بن ابی طالب(ع)بود سرچشمه میگرفت.راهم را دوباره ادامه دادم دیدم که خون ها ازکوچه ای تنگ وباریک میگذرند کوچه ای که هنوزهم صدای آن سیلی را باخوددارد.درانتهای کوچه به خانه ای میرسم که چهارچوب درش هنوزهم سیاه است و بوی دود میدهد.دودی که حاصل آتشی است که جرقه اش درسقیفه بنی سعاده زده شد و هیزمش ازباغ فدک آورده شده بود.دررا بازمیکنم خدامیداند آن شب بین در و دیوار چه گذشت.تنها دلیلشان هم این بودکه اهل خانه خارجی بودند همانند کاروان اسرای کربلا.درآن شب یاس نبوی راپرپر کردند زیرا باورداشتند برضد دین و ولایت خروج کرده آخرش هم گفتند :به مرگ جاهلیت مرد چراکه امام زمانش را نشناخت. چه حرف خنده داری مگر آنها نمی دیدند ونمی دانستندکه در دامان او مردانی مثل حسن وحسین(ع) پرورش یافتند.آنها این باور خودرا تا عاشورا حفظ کردندو فرزند یادگار پیامبرشان راکه به گفته خودایشان پاره تنش بود رادر کربلا به جرم خروج ازدین ومرتدشدن به شهادت رساندندوخانواده اش را اسیرکردند.